نيما و ماني زير درخت توت ايستاده بودند. سرشان را بالا گرفته بودند ، توتهاي رسيده و سفيد و درشت را نگاه ميکردند. آب دهانشان راه افتاده بود. به درخت سنگ زدند که توت بريزد ، نريخت. توتها تازه رسيده بودند ، بندشان محکم بود و شاخهها را چسبيده بود
نيما کفشهايش را کند, جورابهايش را در آورد. تنه ی درخت را گرفت ، عين گربه ، با سختي و سماجت خود را بالا کشيد ، هي ليز خورد و هي ليز خورد. اما از پا ننشست. عرق ريخت و به پوست سفت و ناجور و ترک ترک شيارهاي زمخت و سخت درخت چنگ زد و پا گذاشت. کف دستها ، انگشتها و کف پاهايش زخم شد و سوخت . اما ، به روي خودش نياورد. ماني نگاهش ميکرد
ميافتي بيا پايين ، اگر بيافتي مامان ناراحت ميشه
نيما به حرفش گوش نکرد. همچنان بالا رفت ، رفت تا دستش به اولين شاخه رسيد. شاخه را چسبيد خود را بالا کشاند. پايش را روي شاخه گذاشت ، دست دراز کرد و توتي چيد و خواست براي ماني بياندازد. پايين را نگاه کرد ماني نبود. رفته بود پيش مادر
دست مادر را کشيد و آورد زير درخت ، اشاره کرد و نيما را نشان داد
ببين مامان ، نيما رفته بالا و داره توت ميخوره
مادر نيما را نگاه کرد ، اول ترسيد که نيما بيفتد. اما کمکم از شجاعت و همت او خوشش آمد. رو کرد به ماني
خب ، تو هم برو بالا توت بخور. بزرگ شدي ، تصميم بگير ، نترس
نيما از بالاي درخت توتهاي تو مشتش را به ماني نشان داد و با دهان شيرين شده از توت گفت
اينها هم مال تو ، براي تو و مامان چيدم
خم شد و توتها را توي دست مادر ريخت . مادر توتها جلوي ماني گرفت
بيا بخور
نه نميخورم. توتهايي که نيما چيده دوست ندارم
پس خودت برو بالا ، بچين و بخور
نميتونم
مادر زير بغلهاي ماني را گرفت ، کمکش کرد که برود بالاي درخت. ماني پاهايش را تکان داد و گفت
منو بزار زمين. ميترسم بالا برم. نميخوام به من کمک کني
مادر ماني را گذاشت زمين . شاخهي پايين درخت را خم کرد و رو به روي صورت ماني گرفت. شاخه چند توت درشت و رسيده داشت
خودت توت بکن و بخور. اين جور راحته
ماني شانه بالا انداخت و پا به زمين کوفت
نميخوام
مادر گفت
خودم برايت ميچينم ، خوبه؟
نه ، نميخواهم تو برايم توت بچيني
مادر ، که از دست ماني کلافه شده بود ، گفت
توتي که نيما بچينه ، دوست نداري
به خودت زحمت نميدي که از درخت بالا بري
توتي هم که من بچينم ، قبول نداري
توت آماده را هم که نميچيني اصلا تو چه ميخواي؟
ماني سرش را بلند کرد . توت خوردن نيما را ديد و گفت
ميخوام نيما بياد پايين ، توت نچينه. توت نخوره
همين؟
همين
مادر به ماني نگاه کرد. هيچ نگفت. دلش به حال او سوخت. راهش را کشيد و رفت
ماني زير درخت نشست. زانوهايش را بغل گرفت. به درخت تکيه داد و زار زد
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
داستان کوتاهی از کتاب پلو خورش از هوشنگ مرادی کرمانی
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
امید وارم که با رنگی کردن متن ها خوب از آب در اومده باشه
*gol_chehrel* *gol_chehrel*